خدا داند که پیر روزگاری
امام و رهبر عالی تباری
منور گشته از تو جمله دلها
نظر بازان عاشق را قراری
همان آیینه خورشید غایب
از این رو آفتاب شام تاری
یکی کن حرف اول را زمصرع
علی را نوریا آور به یاری
تا کی در انتظار نشینم برای تو
ای جان خلق عالم و آدم فدای تو
جان پر بها شود اگر سازم نثار تو
چیزیم نیست تا که فشانم به پای تو
در مهد و کهل حضرت عیساست معجزه
ای من فدای غیبت حیرت فزای تو
تو حاضری و ماهمه غایب ز روی تو
ما را کجا لیاقت یکدم لقای تو
گم گشته بودم و مرا بردی به جمکران
دیدم به جمکران سُرّ من رای تو
کو چشم و گوش پاک که ببینیم و بشنویم
یک لحظه نور روی تو یکدم صدای تو
ای کاش قسمتم شود تا در حیات خویش
بوسم ز شوق خاک کف کفش پای تو
باشد زنور منبر تو در خیال من
بال فرشتگان بود جنس ردای تو
ای آرزوی انبیاء اندر ظهور تو
شادی خلق پرچم عالم گشای تو
شافی درد و شادی دلهای مومنین
در انتقام فاجعه کربلای تو
چون دولت کریمه قرآن به نام توست
اجرا شود عدالت حق با ندای تو
گفتی دعا کنید برای ظهور من
جانها تمام منتظر یک دعای تو
حبل متین خلق بسوی خدا تویی
چون توبه است هر نفسی در هوای تو
نوری دعا کند که ببیند جمال تو
یا جان دهد به راه خدا در ولای تو
عقل را غیر عشق حاصل نیست
آنکه دیوانه نیست عاقل نیست
رو بکش نفس را که تا عاشق
نفس سرکش نکشته واصل نیست
فیض دلدار دائما جاری است
بی نصیب آن دلی که قابل نیست
دل اگر جای عرش رحمان شد
آیینه ی حق نماست از گِل نیست
شرف آدمی به همت اوست
ثروت و مکنت و قبایل نیست
عشق ورزی بود فداکاری
در طریق طیِ منازل نیست
(نوریا) در طریق دانش کوش
چون که مینو مکان جاهل نیست
عشق کانون و ما چو پرگاریم
دور حق هر که گشت باطل نیست
من آن نی ام که بریدندم از نیستانی
من آن گلم که جدا گشتم از گلستانی
به درس عشق چو آدم شد از ازل تجدید
شدند آدمیان کودک دبستانی
چو دانه تن به امانت بخاک خواهم داد
که روح سبز برون آردم ز بستانی
حریف نفس جفا پیشه غیر تقوی
بزور غره مشو گر که سام دستانی
چو گشت شاهد گلچهره مطرب و ساقی
خوش است جام پیاپی ز یار بستانی
شراب تلخ کلام تو می کند شیرین
به صبر نوشی اگر چهل شب زمستانی
مراد جمع خلایق یکی بود
گر از قبیله ی زهاد یا که مستانی
دل در هوای دیدن دلدار می رود
جان می رود چو آن بت عیار می رود
دل می برد زما وز منصور جان و سر
آن سر که عاشقانه سردار می رود
صبری که ذره ذره من آوردمش به کف
با رفتن نگار به یکبار می رود
بلبل زشوق گل بکشد جور خار وخس
از هجر گل به دیده ما خار می رود
آن خون دل که با غمش آمیختم بهم
چون سیل از دو دیده خونبار می رود
لیست کل یادداشت های این وبلاگ